اسمش یاکان بود بزرگترین قاچاقچی مواد همه ازش می‌ترسیدن تا این که دل سنگ و بی رحمش اسیر دختر سرکش سرهنگ شد! دختری ناز پرورده و افسار گسیخته که هیچ جوره پا به زندگی این مرد شرور و وحشی نمی ذاشت ولی اون یاکان بود! مردی که همه رو به آتیش می کشید و حالا آتیش و تب تندش دامن این دخترک لوند رو گرفته بود پس با دزدیدن دخترک یه شب بی هوا پا به اتاقش میذاره، قسم خورده بود بهش دست نزنه ولی … / داستان کتاب رمان یاکان

خلاصه رمان یاکان


از خواب که بیدار شدم روی تختم بودم. نشستم و چند لحظه به اطرافم نگاه کردم حتماً بابا دیشب بغلم کرده بود. دستی به چشمام کشیدم و از جا بلند شدم تندتند لباس پوشیدم و به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم. همین که به اتاق برگشتم یاد حرفی که دیشب علی بهم زده بود افتادم با شیطنت یه عکس از داخل کشو برداشتم و توی کیفم انداختم. بعد از سر کردن مقنعم از مامان خداحافظی کردم و به سمت مدرسه رفتم. تمام مدت منتظر بودم کلاسام تموم بشه تا بتونم برم زودتر علی رو ببینم اونقدر تو خودم بودم که مریم چند بار به پهلوم کوبید تا به خودم بیام. راستی شوکا، تو هر روز بعد از

مدرسه کجا میری؟ چرا توی راه نمیبینمت؟ سرفه ای کردم‌. مامان مریم با مامانم دوست بود و مریمم فوق العاده آدم دهن لقی بود. _میرم کتابخونه. لبخندی زد: پس بیا یه بار باهم بریم. سرى تکون دادم و چیزی نگفتم. با اومدن معلم بحـث خاتمه پیدا کرد. به محض این که زنگ خورد قبل از مریم خودم رو به دم در رسوندم و یواشکی به سمت پارک همیشگی راه افتادم. امیر علی زودتر از همیشه توی کوچه منتظرم بود. با ذوق به طرفش رفتم. _آقای فرهان وسط کوچه سد معبر کردین تشریف بیارین این کنار ببینمتون. به سمتم برگشت و لبخند خسته ای زد. با دیدن ریش های چند روزه ش دلم گرفت.

_خوبی دورت بگردم؟ کجا بودی، خانوم… دلم برات تنگ شده بود. مهمونی دیروز خوش گذشت؟ لبخندی بهش زدم. منتظر بود بفهمه توی مهمونی چی گذشته. _هوم… نه اصلاً بهم خوش نگذشت. چون دیروز ندیدمت کل روز ناراحت بودم. دستی رو که پشتش نگه داشته بود آروم جلو آورد. با دیدن عروسک کوچیکی که توی دستش بود جیغ کوتاهی زدم همون طور که غش غش می خندیدم عروسک رو از دستش گرفتم. _وای علی، چرا آن قدر دیوونه ای؟ مگه من بچه‌م آخه؟ حالا چرا خرگوش؟ چشمکی زد. _چون مثل خودت سفید و تپله. لب هام رو به هم فشردم و با اخم نگاهش کردم. من واقعاً تپل

نبودم فقط یه ذره توپر بودم که اصلاً نشون نمی داد. تازه مامان عقیده داشت من دو پره ی دیگه گوشت باید بیاد روم تا استاندارد بشم، ولی امیر علی همیشه با این کلمه اذیتم می کرد. _ذوق عروسک خریدنت رو کوفت کردی بهم بیا نمیخوامش اصلاً. با خنده دستم رو کشید. _بیا ببینم آهو خانوم قهر کردی؟ تو دلت نمیآد دو دقیقه با من حرف نزنی شوخی کردم دیگه، یه نگاه به من بنداز. زیر چشمی نگاهش کردم و آروم لب زدم: علی آقای بد. بلند زد زیر خنده با حس خاصی بهش نگاه کردم. من برای خنده هاش میمردم برای قد بلند و هیکل چهارشونه ش برای چشم های پر محبتش برای ناز کشیدن ها و حامی بودن هاش…

 

دانلود رایگان